درباره وبلاگ


به وبلاگ من خوش آمدید
آخرین مطالب
آرشيو وبلاگ
پيوندها
  • عشق بی صدا
  • جی پی اس موتور
  • جی پی اس مخفی خودرو

  • تبادل لینک هوشمند
    برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان خانه درویشی و آدرس khanehdarvishi.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





نويسندگان


ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 1
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 2
بازدید ماه : 18
بازدید کل : 10060
تعداد مطالب : 4
تعداد نظرات : 2
تعداد آنلاین : 1

خانه درویشی




سلااااااااااااااااااااااااام به دوستای عزیزم

خوبین؟!امیدوارم که خوب باشین و با لبخند وارد این بلاگ بشین.میگم زیادی دارم کتابی حرف میزنم آره؟!مهر شدهبیخیال بابا امیدوارم که لذت ببرین

راستی من قبلا کلی درگیره این بلاگ بودم ولی یه مدت به خاطره کنکورررررررررررررررررررررر گریه اوه اوه خدا رو شکر تموم شد!!!خب الان برگشتم .کمکم کنین تا بتونم دوباره به روزای اوجم برسممممممممممممممآرام

نظر یادت نره....

زیادی سرتونو درد آوردم....



دو شنبه 4 شهريور 1398برچسب:سلام,خوش اومدین,خانه درویشی, :: 19:46 ::  نويسنده : سالار

ماه

 

رنگ تفسیر مس بود

مثل تفهیم اندوه بالا ما آمد

سرو

شیهه بارز خاک بود

کاج نزدیک

مثل انبوه فهم

صفحه ی ساده ی فصل را سایه میزد

کوفی خشک تیغال ها خوانده میشد

از زمین های تاریک

بوی تشکیل ادراک می آید

دوست

توری هوش را روی اشیا

لمس میکرد

جمله جاری جوی را می شنید

با خود انگار میگفت

هیچ حرفی به این روشنی نیست

من کنار ذهاب

فکر میکردم

امشب

راه معراج اشیا چه صاف است!

 



دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, :: 19:58 ::  نويسنده : سالار

دختر در کتابخانه دانشگاه


 مشغول کتاب خواندن بود ک

 

 پسر جوانی کنارش اومد و ارام از او پرسید می تونم


 اینجا بشینم ،دختر با صدای بلند گفت :من امشب خونه

 

 ات نمیام همه دانشجویا


 ن که در کتابخانه بودند با تعجب


 به پسر نگاه کرد


 ند و پسر شرمنده شد ،و رفت گوشه

 

 ای نشست و مش


 غول مطالعه شد .پس از مدتی دختر


 وسایلش را جمع

 

 کرد وقتی داشت از کتاب خانه خارج


میشد رفت و در گوش پسر گفت من روان شناسی

 

 خوندم میدونم کاری کردم خجالت زده بشی پسر بلند


 داد زد اوه ۲۰۰ دلار واسه یه شب زیاده ،همه


 دانشجوها با نفرت به دختر نگاه کردند ،پسرک

 

 چشمکی زد و گفت منم حقوق می خونم میدونم چطور

بی گناه رو گناه کار کنم

واقعا حال کردم دمت گرم !!!!!!



دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:, :: 19:56 ::  نويسنده : سالار

خانوووووووم….شــماره بدم؟؟؟؟؟؟

خانوم خوشــــــگله برسونمت؟؟؟؟؟؟؟

خوشــــگله چن لحظه از وقتتو به مــــا میدی؟؟؟؟؟؟

اینها جملاتی بود که دخترک در طول مســیر خوابگاه تا دانشگاه می شنید!

بیچــاره اصـلا” اهل این حرفـــــها نبود…این قضیه به شدت آزارش می داد.

تا جایی که چند بار تصـــمیم گرفت بی خیــال درس و مــدرک شود و به محـــل

زندگیش بازگردد.

روزی به امامزاده ی نزدیک دانشگاه رفت…

شـاید می خواست گله کند از وضعیت آن شهر لعنتی….!

دخترک وارد حیاط امامزاده شد…خسته… انگار فقط آمده بود گریه کند…

دردش گفتنی نبود….!!!!
رفت و از روی آویز چادری برداشت و سر کرد…وارد حرم شدو کنار ضریح نشست.

زیر لب چیزی می گفت انگار!!! خدایا کمکم کن…

چند ساعت بعد، دختر که کنار ضریح خوابیده بود با صدای زنی بیدار شد…

خانوم! خانوم! پاشو سر راه نشستی! مردم می خوان زیارت کنن!!!

دخترک سراسیمه بلند شد و یادش افتاد که باید قبل از ساعت ۸ خود را به خوابگاه

برساند…به سرعت از آنجا خارج شد…وارد شــــهر شد…

امــــا…اما انگار چیزی شده بود…دیگر کسی او را بد نگاه نمی کرد..!

انگار محترم شده بود… نگاه هوس آلودی تعـقــیبش نمی کرد!

احساس امنیت کرد…با خود گفت: مگه میشه انقد زود دعام مستجاب شده باشه!!!!

فکر کرد شاید اشتباه می کند!!! اما اینطور

نبود!

یک لحظه به خود آمد…

دید چـــادر امامــزاده را سر جایش نگذاشته…!



دو شنبه 4 شهريور 1392برچسب:خانوم, :: 19:54 ::  نويسنده : سالار

صفحه قبل 1 صفحه بعد